شماره ٧٥٢: کجا داغ جنون را قدر هر فرزانه مي داند؟

کجا داغ جنون را قدر هر فرزانه مي داند؟
سمندر نشأه اين آتشين پيمانه مي داند
جدايي نيست از صياد صيد آشنارو را
کمان او مرا با خويشتن همخانه مي داند
مگو حرف از ندامت کاين دل کافر نهاد من
غبار معصيت را صندل بتخانه مي داند
تلاش صحبت آيينه رويي مي کند شوقم
که جوهر را حجابش سبزه بيگانه مي داند
غلط بيني که واقف نيست از ربط دل عاشق
پريشان حالي آن زلف را از شانه مي داند
زدلهاي پريشان پرس حال زلف و کاکل را
که مضمون خط زنجير را ديوانه مي داند
نواسنجي که بر شاخ قناعت آشيان دارد
اگر صد عقده مي افتد به بالش دانه مي داند
شکست خاطر اطفال سنگ راه مي گردد
وگرنه راه صحراي جنون ديوانه مي داند
منم کز تيره بختي راه بيرون شد نمي يابم
وگرنه دود راه روزن کاشانه مي داند
به معني هر که دارد آشنايي چون دل صائب
نگاه آشنا را معني بيگانه مي داند