شماره ٧٥١: زمين را وحشي رم کرده يک کف خاک مي داند

زمين را وحشي رم کرده يک کف خاک مي داند
فضاي آسمان را حلقه فتراک مي داند
جهان را مي کند از روزن خود سير هر چشمي
که غمگين، عالمي را همچو خود غمناک مي داند
نگرداند زعکس لاله و گل آب رنگ خود
زخون بيگناهان تيغ، خود را پاک مي داند
جهانسوزي کز او پروانه ما رحم مي جويد
پر و بال ملايک را خس و خاشاک مي داند
نسازد برق بي زنهار خشک و تر جدا از هم
هوس را کي زعشق آن غمزه بيباک مي داند؟
زدوري مي شود کيفيت همصحبتان ظاهر
خمارآلود قدر نشأه ترياک مي باشد
ز اسرار حقيقت زاهد کودن چه دريابد؟
زبان شعله ادراک را ادراک مي داند
زمکر زاهد شياد مرغي مي جهد سالم
که تار سبحه اش را دام زير خاک مي داند
کسي کز عشرت روپوش عالم آگهي دارد
رخ خندان گل را سينه صد چاک مي داند
مرا از عزت شبنم درين گلزار روشن شد
که حسن پاکدامن قدر چشم پاک مي داند
نمي داند گناهي نيست بالاتر زخودبيني
غلط بيني که خود را از گناهان پاک مي داند
رگ خامي کمند جذبه خورشيد مي گردد
دل افسرده قدر روي آتشناک مي داند
زمين خشک ابر تازه رو را از هوا گيرد
غبارآلود قدر ديده نمناک مي داند
ز زور مي ندارد عشق پروا از زبردستي
وگرنه عقل خود را زيردست تاک مي داند
زچشم زخم مردم هر که مي غلطد به خون صائب
گريبان قبا را حلقه فتراک مي داند