شماره ٧٥٠: زخود بيگانگي را آشنايي عشق مي داند

زخود بيگانگي را آشنايي عشق مي داند
به خود مشغول بودن را جدايي عشق مي ماند
همان با زلف ليلي روح مجنون مي کند بازي
ز زنجير محبت کي رهايي عشق مي داند؟
مگو چون بلبل و قمري سخن از سرو و گل اينجا
که اين افسانه ها را ژاژ خايي عشق مي داند
به بزم عشق مهر بي نيازي بر مدار از لب
که همت خواستن را هم گدايي عشق مي داند
دل خوش مشرب و پيشاني وا کرده اي دارد
که سنگ کودکان را موميايي عشق مي داند
چو ديدي دست و تيغ عشق را از دور بسمل شو
که بال و پر زدن را بد ادايي عشق مي داند
زسختي رو نمي تابد، زکوه غم نمي نالد
نژاد از سنگ دارد موميايي، عشق مي داند
نمي دانم چه سازم تا فناي مطلقم داند
که در خود گم شدن را خودنمايي عشق مي داند
چو عشق آمد به دل صائب مکن انديشه سامان
کجا چون عقل ناقص کدخدايي عشق مي داند؟