شماره ٧٤٨: نه از رحم است اگر رخسار جانان رنگ گرداند

نه از رحم است اگر رخسار جانان رنگ گرداند
که از نيرنگ هر ساعت لباس جنگ گرداند
مده راه شکايت خاطر آزرده ما را
کز اين سيل غبارآلود دريا رنگ گرداند
ره خوابيده در دامان اين صحرا نمي ماند
مرا گر کاروانسالار پيشاهنگ گرداند
غم عقبي به فارغبالي من برنمي آيد
چه حد دارد غم دنيا مرا دلتنگ گرداند؟
اگرچه آب گرديدم چو شبنم چشم آن دارم
که بيرنگي مرا با خار و گل يکرنگ گرداند
دل شيرين نمي گردد به سيل از جاي خود، ورنه
زکوه بيستون تردستي من سنگ گرداند
هوس را عشق مي سازد دل سوزان من صائب
خس و خاشاک را اين شعله زرين چنگ گرداند