شماره ٧٤٤: به دور خط زشرم آن لعل جان پرور برون آمد

به دور خط زشرم آن لعل جان پرور برون آمد
زجذب طوطيان از بند ني، شکر برون آمد
زخط عالم سيه شد در نظر آن خال موزون را
سرآيد عمر موري را که بال و پر برون آمد
نگاهش تا زمژگان تاخت بيرون سوخت عالم را
عجب آتش عناني از صف محشر برون آمد
نه امروز از خرابات مغان مخمور مي آيم
مکرر ساغرم لب تشنه از کوثر برون آمد
چو قسمت نيست، از اقبال کاري برنمي آيد
زظلمت با دهان خشک اسکندر برون آمد
مگردان روي از بخت سيه گر بينشي داري
که اخگر شسته رو از زير خاکستر برون آمد
زفکر عاقبت درياي خون شد قطره ام صائب
که از بحر صدف مي بايدم گوهر برون آمد