شماره ٧٤٣: به عنواني از ان لب خط جان پرور برون آمد

به عنواني از ان لب خط جان پرور برون آمد
که بيتابانه آه از سينه کوثر برون آمد
زبي پروايي چشم سيه مست، از غبار خط
به روي پادشاه حسن او لشکر برون آمد
مگر دست دعاي ما، رقيبان را فنا سازد
که شمشير تغافل سخت بيجوهر برون آمد
زحرمان من از وصل تو غواصي خبر دارد
که از درياي گوهر خيز، بي گوهر برون آمد
گلي کز جستجويش مي زدم بر هر دو عالم را
به اندک کاوشي از زير بال و پر برون آمد
مباش از تيره بختي دلگران گر بينشي داري
که اخگر شسته رو از زير خاکستر برون آمد
وطن هر چند دلگيرست بر غربت شرف دارد
دلش سوراخ شد تا از وطن گوهر برون آمد
نيفتي تا به دام عشق هرگز باورت نايد
که بال مور ما از جذبه شکر برون آمد
از ان از گوشه ميخانه صائب برنمي آيد
که آنجا مي توان از خود به يک ساغر برون آمد