شماره ٧٤٢: خرد از سر زجوش شعله سودا برون آمد

خرد از سر زجوش شعله سودا برون آمد
جنون عشق موجي زد کف از دريا برون آمد
به اين واروني طالع درين ميخانه چون باشم؟
مکرر خون به مينا کردم وصهبا برون آمد
پريشانگرد را آغاز و انجامي نمي باشد
کدامين گردباد از دامن صحرا برون آمد؟
چنان بر سنگ بيرحمانه زد پيمانه را زاهد
که بيتابانه آه از سينه خارا برون آمد
غلط بوده است شمع صبح را پرتو نمي باشد
شرابي چون شفق از مشرق مينا برون آمد
نيام دشنه الماس شد پهلوي من صائب
اگر خاري به سعي سوزنم از پا برون آمد