شماره ٧٤٠: شدم آسوده تا از ديده اشک لاله رنگ آمد

شدم آسوده تا از ديده اشک لاله رنگ آمد
نهادم پشت بر ديوار تا پايم به سنگ آمد
غم عالم چه حد دارد به گرد عاشقان گردد؟
حصار عافيت ديوانه را خوي پلنگ آمد
حذر از دشمني کن کز طريق صلح مي آيد
از ان دشمن چرا ترسد کسي کز راه جنگ آمد؟
صفير دلخراشي مي فشارد بر جگر ناخن
کدامين شيشه دل باز در راهش به سنگ آمد؟
به دست کوتهم رحمت کن اي دامان عرياني
که از چين جبين آستين دستم به تنگ آمد
نه از مسجد فتوحي شد نه از ميخانه امدادي
به هر جانب که رفتم پاي اميدم به سنگ آمد
به اندک روزگاري جامه بر تن مي درد صائب
به رنگ غنچه هر کس در گلستان دست تنگ آمد