شماره ٧٣٩: زمين و آسمان از ناله من در خروش آمد

زمين و آسمان از ناله من در خروش آمد
نشست از جوش دريا، سينه من تا به جوش آمد
نشاط دايمي خواهي، به درد از صاف قانع شو
که در دورست دايم جام هر کس درد نوش آمد
تو محو رنگ و بويي، ورنه از هر جنبش خاري
صرير خامه تقدير، عارف را به گوش آمد
زدست رد مردم آن که مي نالد نمي داند
که از دست نوازش کوه غم ما را به دوش آمد
خرابات مغان پرجوش بود از شور من صائب
جهان افسرده شد ديوانه ما تا به هوش آمد