شماره ٧٣٦: نماند بر زمين هر کس به طينت خاکسار آمد

نماند بر زمين هر کس به طينت خاکسار آمد
که عيسي از ره افتادگي گردون سوار آمد
سبکسر در فناي خويش بيش از خصم مي کوشد
زبي مغزي به پاي خود کدو بالاي دار آمد
زگردش ماند پرگار فلک با آن سبکسيري
ندانم کي دل بيتاب خواهد برقرار آمد
به دامن نيست ممکن پا کشيدن بيقراران را
وگرنه موجه از دريا مکرر برکنار آمد
ستمکاري که در آيينه از تمکين نمي بيند
چه غم دارد که جان بر لب مرا از انتظار آمد؟
سبک جولانتر از برق است جوش خون مشتاقان
قدم بردار اگر خواهي به سير لاله زار آمد
نمک در مي فکندن شور و شر بسيار مي دارد
نمي بايد به بزم مي پرستان هوشيار آمد
جنون ناقص از سنگ ملامت روي مي تابد
ندارد از محک پروا چو زر کامل عيار آمد