شماره ٧٣٥: به ناز افراختي قامت فلکها در سجود آمد

به ناز افراختي قامت فلکها در سجود آمد
زمي افروختي رخسار، آتش در وجود آمد
نمود اين جهان بودي ندارد، بارها ديدم
من و تنگ دهان او که بود بي نمود آمد
که باور مي کند از ما اگر مژگان تر نبود؟
که از حلواي بي دود تو ما را رزق دود آمد
نه تنها سيلي عشق تو ما را رو سيه داد
مکرر چهره ياقوت ازين آتش کبود آمد
ندانم چيست مضمون خط ساغر، همين دانم
که تا از زير چشمش ديد مينا در سجود آمد
نمي دانم که بود اين آتشين جولان، همين دانم
که تا پا در رکاب آورد، در خاطر فرود آمد
مگر بر بال دارد نامه قتل مرا صائب؟
که مرغ نامه بر از کوي او اين بار زود آمد