شماره ٧٣٤: نسيم مصر با صد کاروان يوسف لقا آمد

نسيم مصر با صد کاروان يوسف لقا آمد
پريزاد بهار از کوه قاف کبريا آمد
به دامن مي رسد چاک گريبان گلعذاران را
زگلزار که يارب اين نسيم آشنا آمد؟
سواد مصر از نظارگي يک چشم بينا شد
که از زندان به روي تخت آن يوسف لقا آمد
به هم پيوست چون بال پري ابر سبک جولان
سليمان وار تا گل بر سر تخت هوا آمد
زحي رو در بيابان کرد گويا محمل ليلي
که دل در سينه مجنون به جنبش چون درا آمد
بهار نوجوان تاب و تواني داد پيران را
که نرگس از ضمير خاک بيرون بي عصا آمد
زفيض نوبهاران شد هوا چندان به کيفيت
که از خلوت برون زاهد پي کسب هوا آمد
زلطف نوبهاران سنگها نوعي ملايم شد
که سالم دانه بيرون از دهان آسيا آمد
سپهر گرم جولان چشم قرباني شد از حيرت
زمين چون آسمان در جنبش از نشو و نما آمد
سلامت باد ساقي گر بهاران روي گردان شد
مي گلرنگ باقي باد اگر گل بيوفا آمد
زشکر خنده برق آسمان شد يک لب خندان
ز ابرتر هوا يک روي پرشرم و حيا آمد