شماره ٧٣٣: خط شبرنگ از ان لعل لب گلرنگ مي بالد

خط شبرنگ از ان لعل لب گلرنگ مي بالد
زبس افتاده شوخ اين سبزه زير سنگ مي بالد
گدازد ديدن سنگ محک ناقص عياران را
وگرنه حسن کامل از خط شبرنگ مي بالد
نسيمي مي تواند سنگ گرديدن حبابم را
چه بر خود از شکست شيشه من سنگ مي بالد؟
لباس بيستون بر نقش شيرين تنگ خواهد شد
چنين بر خود گر از فرهاد زرين چنگ مي بالد
ترا عضو زجا رفته است تيغ از بيدلي در کف
وگرنه بر تن شيران سلاح جنگ مي بالد
زوسعت بر تمنا تنگ گردد عرصه جولان
نهال آرزومندي زدست تنگ مي بالد
گدازد آرزوي خام در دل نفس سرکش را
به قدر آنچه در سر دانش و فرهنگ مي بالد
مکن تقصير در ريزش که از تردستي همت
کلاه سروري قد مي کشد، او رنگ مي بالد
به روشن گوهران بر کاسه در يوزه خود را
که ماه لاغر از خورشيد زرين چنگ مي بالد
خوشم با آب باريک قناعت با دل روشن
که در هر جا طراوت بيش باشد زنگ مي بالد
مگر نزديک سازد منزلم را کاهلي، ورنه
زبخت واژگون از قطع ره فرسنگ مي بالد
چو شبنم صاف شو تا از هوا گيرند خوبانت
که گل صد پيرهن از عاشق يکرنگ مي بالد
ترا با ماه تا سنجيده ام در خود نمي گنجد
که در ميزان چو با گوهر طرف شد سنگ مي بالد
چنان کز شبنم افزايد طراوت چهره گل را
زچشم پاک من آن عارض گلرنگ مي بالد
مجو نشو و نما از جان روشن در تن خاکي
که چون آيد شرر بيرون زصلب سنگ مي بالد
زکلک من زمين خشک شد سنبلستان صائب
که چون مطرب بود تردست بر خود چنگ مي بالد