شماره ٧٣٢: سبک مغزي کز اسباب جهان بر خويش مي بالد

سبک مغزي کز اسباب جهان بر خويش مي بالد
چو حمالي است کز بار گران بر خويش مي بالد
نشيند زود بر خاک سيه از گردن افرازي
چو آتش هر که ز امداد خسان بر خويش مي بالد
کسي کز ساده لوحي نيست چشم عاقبت بينش
چو ماه نو زمهر آسمان بر خويش مي بالد
نمي تابد سعادتمند رو از سختي دوران
زمغز افزون هما از استخوان بر خويش مي بالد
به مقدار گراني در سبکباري بود راحت
نهال ما به اميد خزان برخويش مي بالد
زپيري گرچه نخل قامت من بيدمجنون شد
نهال آرزومندي همان بر خويش مي بالد
جوان گردد کهنسال از وصال نازک اندامان
کشد در بر چو ناوک را کمان بر خويش مي بالد
به هر جا دست بر تکش زند ابر و کمان من
زشادي يک سرو گردن نشان بر خويش مي بالد
به سير گل مگر آن سرو سيم اندام مي آيد؟
که گل صد پيرهن در گلستان بر خويش مي بالد
سراسر قمريان را حلقه بيرون در سازد
به عنواني که آن سرو روان بر خويش مي بالد
شود خوشوقت دل چون نفس بر شيطان ظفر يابد
چو سگ بر گرگ غالب شد شبان بر خويش مي بالد
زمهر خامشي دل فيض مي يابد زنطق افزون
زنعمت بيش از سرپوش خوان بر خويش مي بالد
فلک با صبح صادق گوشه چشم دگر دارد
زتير راست بيش از کج کمان بر خويش مي بالد
نباشد در دل آزاد مردان ره تمنا را
زخاک نرم اين نخل جوان بر خويش مي بالد
مرا از ماجراي شمع موم اين نکته روشن شد
که تن چندان که مي کاهد روان بر خويش مي بالد
خسيس الطبع را دايم نظر بر سود خود باشد
که تاجر از زيان ديگران بر خويش مي بالد
مي از بزم تهي مغزان از ان بيرون نمي آيد
که آتش بيشتر در نيستان بر خويش مي بالد
زسايل نيست بر خاطر غباري اهل همت را
زکاوش چشمه آب روان بر خويش مي بالد
زدرد و داغ مي باشد مرا نشو و نما صائب
تن مردم اگر از آب و نان بر خويش مي بالد