شماره ٧٣١: زجوش مغز مستان را به سردستار مي رقصد

زجوش مغز مستان را به سردستار مي رقصد
که در درياي بي آرام کف ناچار مي رقصد
هلال عيد باشد تيغ مشتاق شهادت را
سر منصور بي پروا به دوش دار مي رقصد
که در دامان تمکين مي تواند پاي پيچيدن؟
در آن صحرا که از شور جنون کهسار مي رقصد
شهيدي را که چون ذوق شهادت مطربي باشد
سبکروحانه زير تيغ لنگردار مي رقصد
ترا چون خرده بينان نيست در دل نور آگاهي
وگرنه مرکز اينجا بيش از پرگار مي رقصد
درآ در حلقه باريک بينان تا شود روشن
که خار پاي در گل بر سر ديوار مي رقصد
تعجب نيست گر زاهد زشور ما به وجد آيد
که در هنگامه مستان در و ديوار مي رقصد
چرا از خلوت انديشه اهل دل برون آيد؟
که در هر گوشه اش چندين پري رخسار مي رقصد
در آن محفل که مردان را کلاه از ترک سر باشد
زسرپوشيدگان است آن که با دستار مي رقصد
دل سخت تو صد پيراهن از سنگ است محکمتر
وگرنه کوه طور از لذت ديدار مي رقصد
توان خواندن خط نارسته از لبهاي ميگونش
که راز مست بر گرد لب اظهار مي رقصد
زغفلت خون ترا مرده است در جسم گران، ورنه
به ذوق نيشتر خون در رگ بيمار مي رقصد
مکن منع از سماع و وجود ما بي دست و پايان را
که خار و خس به بال موج دريا بار مي رقصد
نه تنها مي کند رقص رواني آب روشندل
که سر و پاي در گل هم درين گلزار مي رقصد
نمي دانم چه آتش در سر خورشيد مي سوزد
که چون ديوانگان در کوچه و بازار مي رقصد
من شوريده چون صائب عنا نداري کنم خود را؟
که با اين شان و شوکت چرخ صوفي وار مي رقصد