شماره ٧٢١: دل يکرنگ در غمخانه دنيا نمي باشد

دل يکرنگ در غمخانه دنيا نمي باشد
درين بستان گلي غير از گل رعنا نمي باشد
نمي انديشد از زخم زبان هر کس که مجنون شد
زتيغ کوه کبک مست را پروا نمي باشد
زخود بيگانگان را لازم افتاده است تنهايي
به خود هر کس که گرديد آشنا تنها نمي باشد
زصيد خود نگردد دام در زير زمين غافل
که آب و گل حجاب ديده بينا نمي باشد
لب ما خامش است از حرف خواهش چون لب ساغر
وگرنه بخل در سرچشمه مينا نمي باشد
فروغ عاريت گاهي نهان، گه مي شود پيدا
من و نوري که نه پنهان و نه پيدا نمي باشد
به حفظ راز عاشق کوه طاقت برنمي آيد
شرار شوخ را آرام و در خارا نمي باشد
درين بستانسرا زان کاسه خود سرنگون دارم
که جام سرنگون لاله بي صهبا نمي باشد
ملايم طينتان آسوده اند از سردي دوران
که نخل موم را انديشه از سرما نمي باشد
گوارا مي شوند از وسعت مشرب گرانجانان
که کشتيهاي سنگين، بار بر دريا نمي باشد
ندارد انتهايي همچو مجنون سير و دور ما
که بي پرگار هرگز نقطه سودا نمي باشد
زسختيهاي دوران نيست پروا گوشه گيران را
زکوه قاف باري بر دل عنقا نمي باشد
به چشم کم مبين زنهار آثار بزرگان را
که پيرو را دليلي به زنقش پا نمي باشد
زدامان وسايل دستگيري گر طمع داري
درين وحشت سرا جز دامن شبها نمي باشد
به ظاهر سرو را هر چند پا در گل بود صائب
همان غافل ز سير عالم بالا نمي باشد