شماره ٧١٤: بهار زندگاني با خزان همدوش مي باشد

بهار زندگاني با خزان همدوش مي باشد
گل اين بوستان خميازه آغوش مي باشد
دوامي نيست حسن نازپروردان بستان را
که خون لاله و گل هفته اي در جوش مي باشد
به تلخي تا نکرد از خواب شيرين پشه بيدارم
ندانستم که نيشي لازم هر نوش مي باشد
مکن اي خرمن گل سرکشي با ما تهيدستان
که اين اوراق را شيرازه از آغوش مي باشد
نباشد ديده هاي شرمگين را بهره از روزي
تهي چشمي زنعمت قسمت سرپوش مي باشد
مرا از خانه زنبور شهد اين نکته روشن شد
که چون افتاد منزل مختصر، پرنوش مي باشد
زجوش باده تا شد خشت خم سيراب، دانستم
که رزق خاکساران باده سرجوش مي باشد
سراپا چشم شو تا دامن مطلب به دست آري
که زر چون حلقه گردد جاي او در گوش مي باشد
ببند از گفتگو لب تا دلت روشن شود صائب
که اين آيينه را صيقل لب خاموش مي باشد