شماره ٧٠٣: من ناکس کيم تا در سرشتم آرزو باشد؟

من ناکس کيم تا در سرشتم آرزو باشد؟
به خون شويم اگر در سرنوشتم آرزو باشد
به مرگ خنده خونين نشيند زخم ناسورم
اگر از چرخ مريم دست رشتم آرزو باشد
قبول سجده بت نيست در لوح جبين من
چرا طغراي صندل از کنشتم آرزو باشد؟
سر و کار دل حق ناشناسم باد با دوزخ
اگر با روي گندم گون بهشتم آرزو باشد
تمام عمر تخم آرزو کشتم، ندانستم
که خاکستر بود خرمن چو کشتم آرزو باشد
سر فردي چو خورشيد از دو عالم آرزو دارم
نه از بالين پرستانم که خشتم آرزو باشد
نيم چون کعبه در قيد لباس از تن پرستيها
زعرياني پرندي چون کنشتم آرزو باشد
خوشم با خاطر فارغ زکفر و دين خود صائب
نه طوف کعبه، نه سير کنشتم آرزو باشد