شماره ٧٠٢: خوشا رندي که در ميخانه اش آن آبرو باشد

خوشا رندي که در ميخانه اش آن آبرو باشد
که چون از پا فتد بالينش از دست سبو باشد
گهي زانو به زانو با صراحي تنگ بنشيند
گهي همدست ساغر، گاه همدوش سبو باشد
بيا اي دردمي فکري به حال خاکساران کن
سر ما تا به کي از مغز خالي چون کدو باشد؟
زتاب عارضت آب طراوت سوخت در جويش
ميان مردمان آيينه ديگر با چه روا باشد؟
سر خود گير از بالين ما اي سوزن عيسي
که زخم سينه چاکان تشنه خون رفو باشد
پريشان گفتگويي کز خط تسليم سر پيچد
بهل تا از رگ گردن طنابش در گلو باشد
زجسم خاکي خود زير بار محنتم صائب
که مي ترسم غبار خاطر آن تندخو باشد