شماره ٧٠١: به خاک و خون کشيدي ز انتظارم، اين چنين باشد!

به خاک و خون کشيدي ز انتظارم، اين چنين باشد!
به آب جلوه ننشاندي غبارم، اين چنين باشد!
غبار راه گشتم تا به دامان تو آويزم
گذشتي دامن افشان از غبارم، اين چنين باشد!
اگرچه داشتي ميخانه ها در پيش دست خود
به يک پيمانه نشکستي خمارم، اين چنين باشد!
به اميد تو عمري چون صدف آغوش وا کردم
نياسودي چو گوهر در کنارم، اين چنين باشد!
ز آهم سنگ را دل آب گرديد و تو سنگين دل
نکردي رحم بر جان فگارم، اين چنين باشد!
ترا چون خار در آغوش پروردم به اميدي
نخنديدي چو گل بر روي خارم، اين چنين باشد!
خيال بوسه در دل نقش مي بستم زخاميها
به پيغامي نکردي شرمسارم، اين چنين باشد!
پس از عمري که برخاک فراموشان گذر کردي
نگشتي ساعتي شمع مزارم، اين چنين باشد!
زروي آتشين کردي چراغان بزم هر خس را
نکردي رحم بر شبهاي تارم، اين چنين باشد!
سري ننهادي از مستي چو شاخ گل به دوش من
نکردي پر گل آغوش و کنارم، اين چنين باشد!
اگرچه تلخکامم ساختي، ننواختي هرگز
به بوسي زان عقيق آبدارم، اين چنين باشد!
ز ابرو صد گره انداختي در رشته کارم
زپرکاري نکردي فکر کارم، اين چنين باشد!
نچيدي گل زسير سينه پرداغ من هرگز
گذشتي چون نسيم از لاله زارم، اين چنين باشد!
به فکر صورت حال پريشانم نيفتادي
نگرديدي زرخ آيينه دارم، اين چنين باشد!
قرار اين بود کز پيمان و عهد من نتابي رو
به هيچ انگاشتي عهد و قرارم، اين چنين باشد!
اگرچه صرف در وصف تو کردم فکر صائب را
به تحسيني نکردي شرمسارم، اين چنين باشد!