شماره ٧٠٠: ز ابروي تو دل گردد زره، گر آهنين باشد

ز ابروي تو دل گردد زره، گر آهنين باشد
کماني را که تير از خانه خيزد اين چنين باشد
کند در پرده مه سير خورشيد جهان آرا
زصورت، ديده هر کس به صورت آفرين باشد
مرا با قامت رعناي او عيشي است بي پايان
حيات جاودان از مردم کوتاه بين باشد
نگردد مانع از گوهرافشاني موج، دريا را
چه پروا باد دستان را زچين آستين باشد؟
درين بستان نهد چون سرو هر کس دست خود بر دل
در ايام خزان پيرايه روي زمين باشد
شود روشنتر از صبح قيامت شمع اقبالش
سرافرازي که چون خورشيد چشمش بر زمين باشد
عمل چون خالص افتد خود بهشت خويش مي گردد
که شمع خانه زنبور هم از انگبين باشد
چه با من مي تواند کرد داغ عشق او صائب؟
سمندر را چه پروا از شراب آتشين باشد؟