شماره ٦٩٤: مرا دوري به جاي خويش با آن سيمتن باشد

مرا دوري به جاي خويش با آن سيمتن باشد
اگر صد سال چون آيينه در آغوش من باشد
ندارد عاشق خورشيد در آغوش گل راحت
که شبنم خون خود را مي خورد تا در چمن باشد
کيم من تا زنم در دامن گل دست گستاخي؟
مرا اين بس که خاري زين چمن در پاي من باشد
بپوشد چشم اگر بي پرده بيند ماه کنعان را
عزيزي را که از يوسف نظر بر پيرهن باشد
زشور عشق دلگيري ندارد جان مشتاقان
چه زين خوشتر که ماهي را کف دريا کفن باشد؟
نسازد نور يکتايي دو دل پروانه ما را
اگرچه صد هزاران شمع در يک انجمن باشد
مشو قانع به تحسين زبان از مستمع صائب
که دل برخاستن از جاي، تحسين سخن باشد