شماره ٦٩٣: خوشا دردي که از چشم بدانديشان نهان باشد

خوشا دردي که از چشم بدانديشان نهان باشد
خوشا چاکي که چون خرما به جيب استخوان باشد
هميشه کاروان را گرد از دنبال مي آيد
مرا گرد کسادي پيش پيش کاروان باشد
دلش از شکوه من چون چراغ طور مي سوزد
چرا کس در شکايت اينقدر آتش زبان باشد؟
حصار خويش کردم سخت جاني را، ندانستم
که شمشير قضا را جان سخت من فسان باشد
به يک تقصير سهل از مردم آگاه مي رنجم
نظر پوشيدن از بيدار دل خواب گران باشد
تراوش مي کند اين نکته از بيهوشي مجنون
که سنگ کودکان ديوانه را رطل گران باشد
خزان از دور مي بوسد زمين و باز مي گردد
در آن گلشن که بلبل صائب آتش زبان باشد