شماره ٦٨٩: لب نو خط جانان دور باش بوالهوس باشد

لب نو خط جانان دور باش بوالهوس باشد
که شکر در دل شب ايمن از جوش مگس باشد
قيامت مي کند در سايه زلف سيه خالش
جگردارست هر دزدي که همدست عسس باشد
فزايد با ضعيفان چرب نرمي شادماني را
که گل خندان بود تا در ميان خار و خس باشد
چه حاصل از تماشاي گلستان عندليبي را
که باغ دلگشا چاک گريبان قفس باشد
مبند از ناله لب تا دامن منزل به دست آري
که ره خوابيده گردد کاروان چون بي جرس باشد
اگر گفتار خود سنجيده مي خواهي تامل کن
که گوهر روزي غواص از پاس نفس باشد
به قدر پختگي بر خويش مي لرزند آگاهان
ندارد بيم افتادن ثمر چون نيمرس باشد
خيالات غريب من زغربت بر نمي آيد
که سرگشته است فريادي که بي فريادرس باشد
ندارد نفس با طول امل آسودگي صائب
زپيچ و تاب فارغ نيست تا سگ در مرس باشد