شماره ٦٨٣: اگر از خال لب مهر دهان من نخواهي شد

اگر از خال لب مهر دهان من نخواهي شد
حريف شکوه آتش زبان من نخواهي شد
بگو بي پرده تا بر دل گذارم دست نوميدي
زبيرحمي اگر آرام جان من نخواهي شد
اگر هر موي من گردد زبان شکوه پردازي
نخواهد دل تهي شد تا زبان من نخواهي شد
به جاي خط مشکين چون پري گر پر برون آري
خلاص از جذبه آتش عنان من نخواهي شد
زداغ آتشين مگذار خالي خانه دل را
زعارض گر چراغ دودمان من نخواهي شد
چنين گرمي کني با سينه پر خون من کاوش
حريف ديده دريافشان من نخواهي شد
اگر در برکشم چون موج آب زندگاني را
نخواهم يافتن جان تا تو جان من نخواهي شد
نسيم نااميدي مي دهد بر باد اوراقم
گر از آغوش خود دارالامان من نخواهي شد
زچشم ظالم و مژگان خونريز تو مي بارد
که در ايام خط هم مهربان من نخواهي شد
نخواهد پر زبرگ عيش شد چون غنچه دامانم
زعارض تا بهار بي خزان من نخواهي شد
نخواهي يافت صائب رتبه حرف پريشانم
به حرف عشق تا همداستان من نخواهي شد