شماره ٦٨٠: دل تاريک من روشن زفيض صبحگاهي شد

دل تاريک من روشن زفيض صبحگاهي شد
چراغ من جهان افروز زين نور الهي شد
سر خود گوي چوگان حوادث کرد بي مغزي
که با داغ جنون قانع به تاج پادشاهي شد
بهار ديده نظارگي شد چون گل رعنا
زعشق لاله رويان چهره هر کس که کاهي شد
اميد من يکي صد شد به دور خط از ان لبها
چو آب زندگاني قسمت خضر از سياهي شد
زبدخويي چرا بازيچه شيطان شود آدم؟
زخلق خوش توان تا مظهر لطف الهي شد
عزيزان جهان را خوار سازد پاکداماني
اسير چاه و زندان ماه مصر از بيگناهي شد
سر خود در سر زينت مکن چون کوته انديشان
که عمر شمع کوته بقر سر زرين کلاهي شد
سبکروحانه پيش از مرگ ترک جسم خاکي کن
چو زين ويرانه بيرون عاقبت خواهي نخواهي شد
به از خجلت شفيعي نيست صائب رو سياهان را
که جرم اندک من بي شمار از عذرخواهي شد