شماره ٦٧٩: ز خط رويش چراغ ديده شب زنده داران شد

ز خط رويش چراغ ديده شب زنده داران شد
غبار خط او خاک مراد خاکساران شد
برآرد در دل شب آب حيوان دست جان بخشي
لب ميگون او در دور خط از ميگساران شد
برآمد از حجاب شرم در دوران خط رويش
هلال خط مشکين ماه عيد روزه داران شد
بناي طاقت من گرچه بود از بيستون افزون
به بازي بازي آخر پايمال ني سواران شد
نشد از گريه مستانه چشمم خشک چون مينا
غبار هستي من خرج سيل نوبهاران شد
شدم چون سرو تا سرسبز از تشريف آزادي
دم سرد خزان بر من نسيم نوبهاران شد
من آن مجنون بيباکم از بيتابي شوقم
ره خوابيده چون موج سراب از بيقراران شد
همان چشم حسودان بر ندارد سر زدنبالم
اگرچه شيشه من توتيا از سنگباران شد
بلايي آدمي را بدتر از شهرت نمي باشد
سيه شد روي هر کس چون عقيق از نامداران شد
به خلق آن کس که رو آورد مي باشد زخود غافل
نبيند عيب خود هر کس که از آيينه داران شد
نمي سازد مرا چون کبک خامش سختي دوران
که شق چون خامه منقارم زتيغ کوهساران شد
ز بيدردي کنون صائب خمش چون مرغ تصويرم
اگرچه ناله من باعث شور هزاران شد