شماره ٦٧٨: رگ جانها به هم پيوسته شد زلف پريشان شد

رگ جانها به هم پيوسته شد زلف پريشان شد
لطافتهاي عالم گرد شد سيب زنخدان شد
خط سبزي برون آورد لعل آبدار او
که از غيرت سيه عالم به چشم آب حيوان شد
در آن تنگ دهن زان عقد دندان حيرتي دارم
که چون در نقطه موهوم اين سي پاره پنهان شد؟
همان لب تشنه خون است تيغ آبدار او
اگرچه از شهيدانش زمين کان بدخشان شد
مگر آمد به عزم صيد بيرون ني سوار من؟
که بر شير ژيان انگشت زنهاري نيستان شد
همان پروانه بيتاب را در پرده مي سوزد
زخط رخسار او هر چند شمع زير دامان شد
مگر از خود برون رفتن به فريادم رسد صائب
که بر شور جنون من بيابان تنگ ميدان شد