شماره ٦٧٧: نگار نوخطي رام نگاه صيد بندم شد

نگار نوخطي رام نگاه صيد بندم شد
عجب آهوي مشکيني گرفتار کمندم شد
دم عيسي کند کار دم شمشير با جانم
گوارا بس که درد او به جان دردمندم شد
من آن آتش نوا مرغم که در هر دامي افتادم
به دفع ديده بد دانه اش يکسر سپندم شد
درين مدت که چون آب روان در پايش افتادم
چه غير از بار دل حاصل از ان سرو بلندم شد؟
منم آن غنچه دلگير باغ آفرينش را
که خواب نرگس مخمور تلخ از زهر خندم شد
تلاش چاه بيش از جاه دارم چون مه کنعان
که از افتادگيها پايه عزت بلندم شد
زهربندي به آن پيمان گسل افزود پيوندم
زتيغ او جدا هر چند صائب بندبندم شد