شماره ٦٧٦: به دل باشد گران چشمي که بي اشک دمادم شد

به دل باشد گران چشمي که بي اشک دمادم شد
غبار خاطر باغ است هر ابري که بي نم شد
من عاجز نفس چون راست سازم زير بار او؟
که از تکليف بار عشق پشت آسمان خم شد
پريشاني شود شيرازه جمعيت خاطر
مشو در هم اگر کار جهان يک چند درهم شد
گنه را خرد مشمر گر نداري تاب رسوايي
که بهر گندمي بيرون زباغ خلد آدم شد
نمي باشد غبار کينه در دل پاک گوهر را
شدم من از خجالت آب هر جا خصم ملزم شد
نباشد در بساط آسمان هم جود بي منت
زبار منت خورشيد پشت ماه نو خم شد
براق عالم بالاست فيض صحبت پاکان
مسيحا آسمان پرواز از دامان مريم شد
زهر بيدل نمي آيد لب دعوي فرو بستن
دلم شق چون قلم گرديد تا اين رخنه محکم شد
غم عاشق سرايت مي کند معشوق را در دل
ز آه و دود قمري سرو آخر شمع ماتم شد
به از قطع تعلق نيست تيغي ملک باقي را
کز اين شمشير باقي ملک ابراهيم ادهم شد
عبير دامن ليلي است هر گردي کز او خيزد
ز آب چشم مجنون دامن دشتي که خرم شد
سخن جا مي کند در بيضه فولاد چون جوهر
که طوطي در دل آيينه از گفتار محرم شد
شبستان جهان بي بهره بود از روشني صائب
زبان آتشين من چراغ بزم عالم شد