شماره ٦٧٥: زنور عارضش هر ذره اي خورشيد منظر شد

زنور عارضش هر ذره اي خورشيد منظر شد
زشکر خنده اش هر چشم موري تنگ شکر شد
چه رخسار جهانسوز و چه چشم دلفريب است اين
که از نظاره اش هر قطره اشکم چشم ديگر شد
من آن روزي که در رخسار آتشناک او ديدم
ز اشک گرم هر مژگان من بال سمندر شد
برون از خاک در محشر چو سرو آزاد مي آيد
به خاک هر که سرو قامت او سايه گستر شد
درين صحرا که صيد از فربهي در خاک و خون غلطد
حصار عافيت با خويش دارد هر که لاغر شد
بجز افسردگي سنگي ندارد راه يکرنگي
که نوميد از وصال بحر شد تا قطره گوهر شد
عرق شد مانع از نظاره رويش، چه بدبختم
که موج آب حيوان در رهم سد سکندر شد
مصفا کن دل خود تا شود گوهر غذا در تو
که هر آبي که تيغ پاک گوهر خورد جوهر شد
مکش گردن زفرمان قضا مهلت اگر خواهي
که بر تير قضا بيتابي نخجير شهپر شد
چه حرف است اين که خاموشي فزايد زندگاني را؟
نفس دزديدن من بر چراغ عمر صرصر شد
همان تاريک مي سوزد چراغ بخت من صائب
اگرچه سينه ام از سوز دل صحراي محشر شد