شماره ٦٦٣: زپيري حرص دنيا نفس طامع را دو بالا شد

زپيري حرص دنيا نفس طامع را دو بالا شد
گدا را کاسه در يوزه از کوري مثني شد
نگردد تنگ از سنگ ملامت شهر و کوبر من
که از مشرب غبار خاطرم دامان صحرا شد
زهمچشمي بلايي نيست بدتر عشقبازان را
زليخا کور شد تا ديده يعقوب بينا شد
نمي آيد بهم چون طوق قمري حلقه چشمش
نظر بازي که محو قامت آن سرو بالا شد
نمي دانم چه گويم شکر آن غارتگر دلها
که از سوداي او هر ذره خاکم سويدا شد
تعجب نيست گر دارم اميد رحم از ان ظالم
نه آخر موميايي هم زسنگ خاره پيدا شد؟
نگردد تيره بختي مهر لب حرف آفرينان را
سواد از سرمه روشن مي کند چشمي که گويا شد
ندارد تاب دست انداز، صائب دامن عصمت
که بوي پيرهن آواره از دست زليخا شد