شماره ٦٦١: به دلهاي فگار آن لعل روشن گوهر آويزد

به دلهاي فگار آن لعل روشن گوهر آويزد
که اخگر بر کباب تر به آساني درآويزد
در آن دريا که دست از جان خود شستن بود ساحل
زهي غافل که از موج خطر در لنگر آويزد
رگ جانم زغيرت موي آتش ديده مي گردد
اگر پروانه اي را شعله در بال و پر آويزد
ندارد جز گرفتاري ثمر آميزش خوبان
گره در کارش افتد رشته چون در گوهر آويزد
ز آتش هر که را نور بصيرت مي شود حاصل
چوخار رهگذر هردم به داماني درآويزد
مگر از خط به فکر ما سيه روزان فتد حسنش
که چون آيينه شد تاريک در خاکستر آويزد
ندارد صرفه اي کشتي گرفتن با زبردستان
بود در خاک دايم هر که با گردون در آويزد
به تردستي زبان کوتاه کن صائب خسيسان را
که خار تر به دامن راهرو را کمتر آويزد