شماره ٦٦٠: اگر در دام او اشکي دل ديوانه مي ريزد

اگر در دام او اشکي دل ديوانه مي ريزد
زچشم دوربيني خونبهاي دانه مي ريزد
چنان افسرده شد هنگامه بر گرد سرگشتن
که گرد از مصحف بال و پر پروانه مي ريزد
برو ناصح نمکدان نصيحت در دلم مشکن
که شور محشر از زنجير اين ديوانه مي ريزد
مرا بي دانه در دام خود آورده است صيادي
که اشک شادي مرغان به دامش دانه مي ريزد
مرا سنگين دلي در پيچ و تاب تشنگي دارد
که آب زندگي زلفش به دست شانه مي ريزد
زشور حشر ترساند فلک ديوانه ما را
چه بيکارست، رنگ سيل در ويرانه مي ريزد
نمي دانم که بر گرد سر اين شمع مي گردد؟
که غيرت طشت آتش بر سر پروانه مي ريزد
ز اعجاز سخن در ظرف کاغذ کرده ام صائب
شرابي را که از بويش دل پيمانه مي ريزد