شماره ٦٥٩: زياد آن ستمگر از رخ من رنگ مي ريزد

زياد آن ستمگر از رخ من رنگ مي ريزد
دل اين شيشه نازک زنام سنگ مي ريزد
نمي دانم چه مي سازد درين بستانسرا ديگر
که از گل باز معمار بهاران رنگ مي ريزد
نبيند زرد رويي در خزان از تنگدستيها
در ايام خزان هر کس مي گلرنگ مي ريزد
مترس از ناله ما بيدلان اي دشمن ايمان
که اول بيجگر از خود سلاح جنگ مي ريزد
بلاي آسماني توبه کرد از مردم آزاري
همان زان نرگس نيلوفري نيرنگ مي ريزد
دل ديوانه من سرمه چشم غزالان شد
هنوز از دست و دامن کودکان را سنگ مي ريزد
مگر کوتاهيي ديده است از زلف دراز خود؟
که رنگ تازه اي حسن از خط شبرنگ مي ريزد
نباشد يک نفس بي فتنه اي چشم کبود او
بلا پيوسته از گردون مينا رنگ مي ريزد
نباشد يک نفس بي فتنه اي چشم کبود او
بلا پيوسته از گردون مينا رنگ مي ريزد
چه رنگيني دهد مشاطه آن دست نگارين را؟
که خون بيگناهانش مدام از چنگ مي ريزد
زدست ممسکان آيد به سختي خرده اي بيرون
زروي سخت آهن اين شرار از سنگ مي ريزد
به طوفان مي دهد موج حلاوت خاک را صائب
اگر زين گونه شکر زان دهان تنگ مي ريزد