شماره ٦٥٨: غمي هر دم به دل از سينه صد چاک مي ريزد

غمي هر دم به دل از سينه صد چاک مي ريزد
زسقف خانه درويش دايم خاک مي ريزد
سر گوهر به دامان صدف ديدم يقينم شد
که تخم پاک، دهقان در زمين پاک مي ريزد
زمين يک قطعه لعل است از خون شهيدانش
هنوزش رغبت خون از خم فتراک مي ريزد
عرق افشاندي از رخ، آب شد دلهاي مشتاقان
قيامت مي شود چون انجم از افلاک مي ريزد
نشاط باده گلرنگ را گر خضر دريابد
زلال زندگي را زيرپاي تاک مي ريزد
سر مينا از ان سبزست در ميخانه همت
که سر جوش عطاي خويش را بر خاک مي ريزد
زحرف سرد بر دل مي خوري هر دم، نمي داني
که از لرزيدن دل انجم از افلاک مي ريزد
زساغر منع صائب مي کند زاهد، نمي داند
که مي در سينه رنگ شعله ادراک مي ريزد