شماره ٦٥٦: مسلسل حرف از ان مژگان خوش تقرير مي ريزد

مسلسل حرف از ان مژگان خوش تقرير مي ريزد
سخن زين خامه فولاد چون زنجير مي ريزد
مخور بر دل مرا تا برخوري زان چهره نوخط
که از لرزيدن من جوهر از شمشير مي ريزد
چه گلها مي توان چيد از دل بيطاقت عاشق
در آن محفل که رنگ از چهره تصوير مي ريزد
سلامت خواهي از چشم بدان، سر در گريبان کش
که از گردن فرازي بر هدفها تير مي ريزد
نه از نازست اگر کم حرف افتاده است لبهايش
قلم چون تنگ شق افتد رقم زو دير مي ريزد
تو سنگين دل به جوي شير قانع نيستي، ورنه
به قدر حاجت از پستان قسمت شير مي ريزد
زحيراني به دندان مي گزي انگشت گستاخي
اگر داني چها از خامه تقدير مي ريزد
مرا بگذار با ويراني اي معمار سنگين دل
که رنگ از روي من ز انديشه تعمير مي ريزد
من عاجز کنم چون از علايق جمع دامن را؟
که رنگ آتش از اين خار دامنگير مي ريزد
مکش تيغ زبان صائب به هر بيهوده گفتاري
که از عاجزکشيها اين دم شمشير مي ريزد