شماره ٦٥٥: به مستي بي طلب بوس از دهان يار مي ريزد

به مستي بي طلب بوس از دهان يار مي ريزد
ثمر چون پخته گردد خودبخود از بار مي ريزد
حديث تلخ بيخود از دهان يار مي ريزد
چو تنگ افتاد ساغر مي ازو ناچار مي ريزد
بريدن کرد زلف سرکش او را سيه دلتر
که چون شد مار زخمي زهر ازو بسيار مي ريزد
در آن گلشن که گل بي پرده خندد، عندليبان را
به جاي ناله خون از غنچه منقار مي ريزد
کريم از بهر ريزش مي نهد رنج طلب بر خود
زدريا هر چه گيرد ابر گوهر بار مي ريزد
کدامين نوش لب زد خنده بر اين خاکدان يارب؟
که شکر از دهان رخنه ديوار مي ريزد
اگر در مغز شوري هست ظاهر مي کند خود را
که مستي مست را از پيچش دستار مي ريزد
رهايي نيست مرغي را که بالش در قفس ريزد
خوش آن بلبل که بال خويش در گلزار مي ريزد
به مژگان خار مي آرد برون از پاي بيدردان
سبکدستي که در پيراهن من خار مي ريزد
نياز عاشقان در ناز او پامال خواهد شد
اگر ناز اين چنين زان سرو خوشرفتار مي ريزد
زيک حرف خنک هنگامه اي افسرده مي گردد
که رنگ از روي گلشن از خزان يکبار مي ريزد
نبخشد لطف بي اندازه سودي بيقراران را
زدست رعشه داران ساغر سرشار مي ريزد
کمال عشق مستغني است از اظهار درد خود
کباب خام اشک لاله گون بسيار مي ريزد
درين بستانسرا سبزست از ان بخت حنا دايم
که مشت خون خود در دست و پاي يار مي ريزد
زحرف تلخ مي خواهد مرا ناصح به شور آرد
زناداني نمک در ديده بيدار مي ريزد
ره باريک صائب مي دهد اندام رهرو را
سخن سنجيده زان لبهاي گوهربار مي ريزد