شماره ٦٥٤: گل اندامي که در پيراهن من خار مي ريزد

گل اندامي که در پيراهن من خار مي ريزد
به خرمن گل به جيب و دامن اغيار مي ريزد
نه کم ظرفي است گر زير و زبر سازم دو عالم را
که مي در جامم از کيفيت ديدار مي ريزد
بساط جوهري گردد زمين هر جا به حرف آيد
زبس رنگين سخن زان لعل گوهربار مي ريزد
بود مست زپا افتاده اي هر نقش پاي تو
زبس سرو ترا کيفيت از رفتار مي ريزد
صدف را مي رسد لاف جوانمردي درين دريا
که زير تيغ از لب گوهر شهوار مي ريزد
دويي نبود ميان کفر و دين در عالم وحدت
دل تسبيح از بگسستن زنار مي ريزد
من آن نخل برومندم در اقليم جنون صائب
که بر من سنگ دايم از در و ديوار مي ريزد