شماره ٦٥٣: ترا از ساده لوحي هر که گل در پيرهن ريزد

ترا از ساده لوحي هر که گل در پيرهن ريزد
خس و خاشاک در جيب و گريبان سمن ريزد
تو با آن قد موزون چون به باغ آيي عجب نبود
که طوق قمريان از رعشه سرو چمن ريزد
عقيق از منت خشک سهيل آسوده مي گردد
اگر لعل لبش ته جرعه بر خاک يمن ريزد
زشمعي برگ آسايش طمع دارم که از شوخي
پر پروانه جاي برگ گل در پيرهن ريزد
به روي آتشين او اشارت کرده پنداري
که آتش از سر انگشت شمع انجمن ريزد
قيامت مي کند تا حشر هر گردي کز او خيزد
به هر خاکي که ناز از قامت آن سيمتن ريزد
جگرگاه زمين را از ملاحت داغ مي سازد
زشور عشق او هر قطره اي کز چشم من ريزد
ندارم گرچه چون يعقوب چشمي، چشم آن دارم
که گرد راه بوي پيرهن در چشم من ريزد
ندارد قطره اي آب مروت لعل سيرابش
مگر بر آتش من آبي آن چاه ذقن ريزد
نگردد آب گرد ديده غواص سنگين دل
صدف هر چند زير تيغ گوهر از دهن ريزد
ندارد عالم ايجاد چون من واژگون بختي
که رنگ شام غربت در دلم صبح وطن ريزد
چو شست از نقش شيرين دست خود فرهاد، دانستم
که آخر تيشه زهر خويش را بر کوهکن ريزد
زروشن گوهري بر خويشتن هموار مي سازم
مرا هر کس چو آتش خار و خس در پيرهن ريزد
اگرچه تنگدستم غيرت مردانه اي دارم
که ريزد خون خود هر کس که آب روي من ريزد
زبس کز دل غبارآلود مي آيد کلام من
چو بردارم قلم خط غبار از کلک من ريزد
نه اي از غنچه کمتر، آنچنان از پوست بيرون آ
که روي تازه ات گل در گريبان کفن ريزد
زحيراني نداند در گريبان که آويزد
سخن در کلک من از بس که بر روي سخن ريزد
دلي کز عشق زخمي نيست صائب کي به شور آيد؟
اگر صد نافه مشک از سر زلف سخن ريزد