شماره ٦٥٢: به کشت خشمگينان آتش از ابر بلا ريزد

به کشت خشمگينان آتش از ابر بلا ريزد
به قدر تلخرويي زهر از تيغ قضا ريزد
شکوهي هست با بي برگي ارباب قناعت را
که آتش را دل از چين جبين بوريا ريزد
نگيرد صبح اگر ساقي به يک پيمانه دستم را
چنان لرزم که نقش از بال مرغان هوا ريزد
به دشواري زرنگ و بو گرانجان دست بردارد
که از سيماي ناخن ديرتر رنگ حنا ريزد
حلاوت مي برد از زندگاني تلخي منت
چرا کس آبروي خود پي آب بقا ريزد؟
به شرطي مي کنم کوته، زبان دعوي خون را
که يک بار دگر خونم به جاي خونبها ريزد
نمي آيد به کف دامان رنگ رفته از کوشش
مکن کاري که رنگ از روي گلهاي حيا ريزد
چرا آيينه از اقبال صيقل روي برتابد؟
محال است اين که صائب را دل از تيغ فنا ريزد