شماره ٦٥١: غبار من زسيل نوبهاران برنمي خيزد

غبار من زسيل نوبهاران برنمي خيزد
چو من افتاده اي از خاکساران بر نمي خيزد
به يک پيمانه سرشار مي بازم دو عالم را
چو من دريادلي از خوش قماران برنمي خيزد
به هويي مي توان افلاک را زير و زبر کردن
جوانمردي زسلک خرقه داران بر نمي خيزد
شود چون خرمن گل روزي آتش، گرانجاني
که چون شبنم سبک از لاله زاران برنمي خيزد
سپند خام بيجا در ميان مي افکند خود را
درين محفل صدا از بيقراران برنمي خيزد
به همت مي توان طي کرد اين دشت پر آتش را
جگرداري ميان ني سواران برنمي خيزد
ندارد پرده انصاف گوش باغبان، ورنه
چو من رنگين نوايي از هزاران برنمي خيزد
به خون سايه خود پنجه رنگين مي کنم چون گل
به خشم من پلنگ از کوهساران برنمي خيزد
تلاش نام داري چون نگين تن در سياهي ده
که اين داغ از جبين نامداران برنمي خيزد
تلاش نام داري چون نگين تن در سياهي ده
که اين داغ از جبين نامداران برنمي خيزد
زفيض چشم تر چون رشته در گوهر نهان گشتم
که مي گويد گهر از چشمه ساران برنمي خيزد؟
چه سازد سعي دهقان چون زمين افتاد ناقابل؟
به مي خشکي زطبع سبحه داران برنمي خيزد
چنان افسرده شد هنگامه اهل جهان صائب
که گلبانگ نشاط از ميگساران برنمي خيزد