شماره ٦٤٨: غبار غم به مي از جان غم پرور نمي خيزد

غبار غم به مي از جان غم پرور نمي خيزد
به شستن از گهر گرد يتيمي بر نمي خيزد
فغان بي اثر در سينه عاشق نمي باشد
ازين فولاد يک شمشير بي جوهر نمي خيزد
غريبي رتبه اهل سخن را مي کند ظاهر
که تا در بحر باشد، نکهت از عنبر نمي خيزد
به زير کوه غم دل همچنان بيطاقتي دارد
سبکباري ازين کشتي به صد لنگر نمي خيزد
اميد رستگاري نيست بي افتادگي، اما
کسي کز طاق دل افتاد هرگز برنمي خيزد
نگردد پرده دار خبث باطن جامه زرين
نجاست از نهاد سگ به طوق زر نمي خيزد
به دل دارم غباري از خط عنبرفشان او
که چون گرد يتيمي از رخ گوهر نمي خيزد
به سعي آستين غمگساران کي هوا گيرد؟
غبار خاطري کز دامن محشر نمي خيزد
زمخموران که آبي در دل شب مي خورد صائب؟
که بيتابانه آه از جان اسکندر نمي خيزد