شماره ٦٤٦: دل هر کس به تعظيم سخن از جا نمي خيزد

دل هر کس به تعظيم سخن از جا نمي خيزد
قيامت گر به بالينش رسد بر پا نمي خيزد
چنين دستي که در دل رخنه کردن آسمان دارد
عجب دارم که گوهر سفته از دريا نمي خيزد
نگردد گرد کلفت کم به آه از سينه عاشق
به افشاندن غبار از دامن صحرا نمي خيزد
نبرد از دل وصال يار بيرون زهر هجران را
به مي زنگار هرگز از دل مينا نمي خيزد
نسوزد هيچ برقي ريشه تخم محبت را
به حک کردن زدلها نقطه سودا نمي خيزد
چسان فرهاد نالد، کز شکوه صورت شيرين
صداي تيشه فولاد از خارا نمي خيزد
مرو در زير دامان صدف بيهوده اي گوهر
که بي آب گهر ابر من از دريا نمي خيزد
نفس چون راست سازد شمع در بزم وصال او؟
که از تمکين حسن او سپند از جا نمي خيزد
به فرياد و فغان از دل ندارد دست عشق او
به هاي و هو ز کوه قاف اين عنقا نمي خيزد
نکرده است از ره انصاف تعظيم خرام او
کسي کز جلوه او از سر دنيا نمي خيزد
که مي آيد ز اهل درد بر بالين من صائب
که در برخاستن با معجز عيسي نمي خيزد
چمن شد از قد رعناي ساقي انجمن صائب
که مي گويد که سرو از چشمه مينا نمي خيزد؟