شماره ٦٤٥: مرا اسباب عشرت از دل ديوانه مي خيزد

مرا اسباب عشرت از دل ديوانه مي خيزد
شراب و مطرب و معشوق من از خانه مي خيزد
بشارت باد آغوش دل اميدواران را
که گرد خط زرخسارش عجب مستانه مي خيزد
زسيل رفتن دلها دو عالم مي شود ويران
زجاي خود به عزم رقص تا جانانه مي خيزد
نمي دانم کدامين شوخ چشم افتاده در دامش
که صياد از کمين بسيار بيتابانه مي خيزد
تو از خاک شهيدان مي روي چون شاخ گل خندان
وگرنه شمع گريان از سر پروانه مي خيزد
به خون شويد زدل انديشه وحشت غزالان را
چو ابر و هر کماني را که تير از خانه مي خيزد
به خواب غفلت ما مي فزايد پرده ديگر
زسيلاب فنا گردي کز اين ويرانه مي خيزد
سرآمد عمرها از جلوه مستانه ليلي
غبار از تربت مجنون همان مستانه مي خيزد
ندارد عشق دست از پرده پوشي بعد مردن هم
زخاک آشنايان سبزه بيگانه مي خيزد
اگر در کار داري عقل، از ما دور شو صائب
که هر کس مي نشيند پيش ما، ديوانه مي خيزد