شماره ٦٤٣: مرا از دل زقرب خط دلبر دود مي خيزد

مرا از دل زقرب خط دلبر دود مي خيزد
زرشک خضر از جان سکندر دود مي خيزد
نگردد بي صفا از خط بزودي لعل سيرابش
که با تمکين زروي آتش تر دود مي خيزد
چنين گر آب خود دارد دريغ از تشنگان لعلش
به اندک فرصتي زين آب گوهر دود مي خيزد
کند زود آتش بي دود او را دود بي آتش
به اين عنوان اگر زان روي انور دود مي خيزد
تعجب نيست گر طوطي چو شمع سبز در گيرد
که از حسن گلو سوزش زشکر دود مي خيزد
زبال و پر کند پروانه من بستر و بالين
در آن آتش که از جان سمندر دود مي خيزد
نسوزد برق تا خود را، نسوزاند گياهي را
زمظلومان پس از جان ستمگر دود مي خيزد
از اين آتش که من از شوق او در زير پا دارم
زنقش پاي من تا روز محشر دود مي خيزد
که را در کوهسار عشق ديگر پا به سنگ آمد؟
که از داغ پلنگان همچو مجمر دود مي خيزد
زکلک تر زبان خامي است اميد ثمر صائب
که با صد خون دل زين هيزم تر دود مي خيزد