شماره ٦٤٢: زرخسار تو رنگ از گلشن ايجاد مي خيزد

زرخسار تو رنگ از گلشن ايجاد مي خيزد
زرفتار تو از آب روان فرياد مي خيزد
به هر گلشن که با آن قد رعنا جلوه گر گردي
به تعظيم تو سرو از جاي خود آزاد مي خيزد
ز آب آيينه روشن پذيرد زنگ و شيرين را
زدل زنگار از تردستي فرهاد مي خيزد
کجا خون مي تواند شست رنگ از غنچه پيکان؟
به مي کي گرد کلفت از دل تا شاد مي خيزد؟
اگر چون کاسه خالي نيستند از مغز اين سرها
چرا انگشت بر هر لب زني فرياد مي خيزد؟
کند از علم رسمي پاک، دل را ساده لوحيها
به صيقل جوهر از آيينه فولاد مي خيزد
چرا صائب به هم دارند غيرت کشتگان او؟
رقم يکدست اگر از خامه فولاد مي خيزد