شماره ٦٤١: کجا بي باده زنگ از خاطر اندوهگين خيزد؟

کجا بي باده زنگ از خاطر اندوهگين خيزد؟
چسان اين سبزه خوابيده بي آب از زمين خيزد؟
به عزم رقص چون از جاي خود آن نازنين خيزد
فلک از پاي بنشيند قيامت از زمين خيزد
حجاب نور طي کردن بود مشکلتر از ظلمت
نخواهم زلف مشکين زان عذار شرمگين خيزد
که دارد پاي بيرون رفتن از بزمي که نتواند
سپند خال از حيرت زروي آتشين خيزد
کمان آسمانها نرم شد از گرمي آهم
ندانم کي ترا اي سنگدل چين از جبين خيزد
به آه از سينه عاشق نگردد کم غبار غم
چه گرد از دامن صحرا به باد آستين خيزد؟
سر عيسي زفيض دامن مريم فلک سا شد
نهالي کز زمين پاک خيزد اين چنين خيزد
به آبم راند لعل آبدار او، ندانستم
که جاي سبزه نيش از جويبار انگبين خيزد
فريب حرف لطف آميز آن ياقوت لب خوردم
ندانستم که صد نقش مخالف زين نگين خيزد
دميد از آتش ابراهيم را گر سنبل و ريحان
ترا از آتش رخسار دود عنبرين خيزد
زتردستي به چشم آيينه را عالم سيه گردد
به مي کي زنگ کلفت از دل اندوهگين خيزد؟
زقطع زلف اميد رهايي داشتم صائب
ندانستم که چون خط دلربايي از کمين خيزد