شماره ٦٣٩: نشد از دل غبار از شيشه و پيمانه برخيزد

نشد از دل غبار از شيشه و پيمانه برخيزد
مگر ابري زبحر گريه مستانه برخيزد
کند معشوق را بي دست و پا بيتابي عاشق
بلرزد شمع بر خود چون زجا پروانه برخيزد
ندارد اين چنين خاک مرادي عالم امکان
نشيند گرد اگر برتربتم ديوانه برخيزد
به تنگ آمد معلم آنچنان از شوخي طفلان
که هر ساعت به تقريبي زمکتب خانه برخيزد
که را داريم ما افتادگان جز گرد ويراني؟
که پيش پاي سيل از جا سبکروحانه برخيزد
اگر ابر بهاران گردد آه گريه آلودم
به جاي سبزه فرياد از دل هر دانه برخيزد
من آن روز از جنون خود تسلي مي شوم صائب
که از جوش شرابم سقف اين ميخانه برخيزد