شماره ٦٣٨: به عزم رقص چون سرو قباپوش تو برخيزد

به عزم رقص چون سرو قباپوش تو برخيزد
زغيرت خون گل يک نيزه از جوش تو برخيزد
زخجلت باغبان بر خاک مالد روي گلها را
غبار خط چو از رخسار گلپوش تو برخيزد
به استقبال يوسف وا کند آغوش پيراهن
عبيري را که از صبح بناگوش تو برخيزد
غبار خط مناسب نيست آن رخسار نازک را
مگر گرد يتيمي از در گوش تو برخيزد
گره گردد زبان غنچه گويا در آن محفل
که مهر خامشي از چشمه نوش تو برخيزد
تو آن سرو قباپوشي رياض آفرينش را
که صبح از جا به انداز برو دوش تو برخيزد
زتمکين نکويي نامه سربسته را ماند
خط سبزي که از لبهاي خاموش تو برخيزد
تو گل در خوابگاه افشاني و من خون خود ريزم
که از بهر چه اين بي شرم از آغوش تو برخيزد
کدامين شعله رخسارست در خاطر ترا صائب؟
که سقف آسمان وقت است از جوش تو برخيزد